بارااااااااااااااااااان
دوست دارم
خدایاااااااااااااااااا
عاشششقتم
خداجونم شکرت
خدای من خدایست که اگر سرش فریاد بکشم :
به جای دست رد به سینه ام ، نوازشم می کند و می گوید :
من که میدانم جز من کسی را نداری ...!
زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
گردشـــی در کوچــه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بدبینی خود را شکسـت
من مـیـــان جســـمها جــان دیـــدهام
درد را افکنـــده درمـان دیـــدهام
دیــــدهام بــر شـــاخهها احـســـاســها
میتپــد دل در شمیــــم یاسها
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
میتواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است!
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــحهـا، لبـخندهـا، آوازهـــا
ای خــــطوط چهــــرهات قـــــــرآن من
ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن
با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــیشـود
مثنویهایـم همــه نو میشـود
حرفـهایـم مــــرده را جــــان میدهــد
واژههایـم بوی بـاران میدهـــد
خلاصه کتاب حکایت دولت و فرزانگی . نویسنده : مارک فیشر
فصل 1: حکایت مشاوره مرد جوان با خویشاوندی دولتمند
روزگاری جوانی هوشمند میزیست که می خواست دولتمند شود. او به ستارة بخت خود اعتقاد نداشت. آکنده از نومیدهای دیگر دست و دلش به کار نمیرفت.
در این فکر و رؤیا بود که به کار جدیدی دست بزند و تنگناهای مالیاش را یکباره و برای همیشه از بین ببرد.